محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

چه بَ خَره/ چه جوری سواربشم من

امروز یه دفعه صدای آژیر آمبولانس رو شنیدی و به من گفتی شدای چی چیه ؟ گفتم آمبولانسه                             بابا هم از موقعیت استفاده کرد و برا اینکه ببرتت بیرون تا من بتونم درس بخونم گفت بریم ببینیم چه خبره!!! تو هم بلند شدی و شروع کردی به گفتن بییم ببینیم چه بخره بییم ببینیم چه بخره وااای پولیسه (پلیسه)                                  &...
30 خرداد 1391

مامان و بابا می خوام

  جمعه شب مامانی حالش خیلی بد بود و نفهمیدم چی شد قبل از اینکه تو رو خواب کنم خودم خوابم بردالبته بابایی بیدار بود بعداز کلی بازی اونم از پادراومده بود و خوابش برده بود و  ازاونجایی که همیشه منو از خواب بیدار می کنی نه بابایی رو اومدی سراغ من و یه کتاب قصه آورده بودی و هی می گفتی بوخون منم می خوندم خوابم می برد دادت در می اومد و دوباره تکرار می شد........                               تا اینکه مجبور شدم بهت باج بدم و گفتم شیر سارا می خوری گفتی آیه (آره) برات آوردم  و دیگه نفهمیدم...
29 خرداد 1391

آبتین درآوردی

چند وقتی میشه که کلمات من درآوردی از خودت درمیاری مثلا میگی آلتول میاد منو می خوره آلتول ماخاد باخابه هیشی نگو آلتول  وفته پیش مامانش شیل شایا بوخویه باخابه (آلتول رفته  پیش مامانش شیر سارا (شیر پاستوریزه)بخوره بخوابه) مامانی دِگا بیا بابایی دِگا   یا مرتب میگی بدینه بخوییم بدینه بییم خیابون بدینه باخابیم(نمیدونم بدینه چیه؟؟؟؟؟؟؟) دیشب توب اوج تلویزیون دیدن ما رفتی تلویزیونو خاموش کردی و گفتی شرم گیج شد اشاتم خورد می کنی (سرم گیج رفت اعصابم خورد می کنی)   ...
26 خرداد 1391

بازم عکس

                                          تا 4 می شمارم یک دو شه چار  خودت این ماشینها رو چیده بودی روی هم و صدای من زدی و گفتی وااای مامان یک دو شه چار                                     آبتین جان در سبد خرید هایپر استار      ...
21 خرداد 1391

شیرین کاریها

                                                 کابینت نوردی        آب بازی        آبتین آب کشیده            ماست مالی            بازم ماست مالی   دستهای آغشته به کرم (فقط این عکس مال دی...
18 خرداد 1391

دوچرخه

چهارشنبه هفته گذشته رفتیم شیراز بازم دوچرخه بچه ها رو که می دیدی اشک می ریختی و می گفتی دوشخه ماخام(دوچرخه می خوام) با بابایی رفتیم یه جایی که فقط دوچرخه می فروختن یه خیابون پر از مغازه فقط با دوچرخه توی یه مغازه سوار دوچرخه ای شدی و بش داشتی کشون کشون بردیش سمت بیرون مغازه هر کی هم از مشتریها وقتی می اومد جلوت می گفتی آقا بوو کنار بالاخره از بس گریه کردی و نذاشتی همهی مغازه ها رو ببینیم یه دوچرخه هول هولکی خریدیم و همونجا سوارشدی و اومدی پای ماشین اینم عکست                     ...
18 خرداد 1391

شکستن عینک مامان

روز جمعه که تعطیل بود توی رختخواب یه دفعه چشمت خورد به عینک من که همیشه بالای سرمه برداشتی و شروع کردی به بازی باهاش و حاضر نشدی به من بدیش همینطور که دراز کشیده بودی و باهاش بازی می کردی یه دفعه گفتی عی نک مانی شککتم (عینک مامانی رو شکستم ) وقتی نگاه کردم دیدم ای وااااااااااای  دسته ی عینکم رو شکستی و گرفتی تو دستت                                                                           ...
17 خرداد 1391

آب تو کفش مامان

امروز وقتی از مدرسه اومدم دنبالت بیاییم خونه اولش کلی با چرخت که برده بودی خونه عمه توی کوچه دور زدی و درست و حسابی خاکیش کردی بعد سوار ماشین شدی و آوردمت خونه حالاهم که دارم می نویسم جنابعالی داری چرخت رو می شوری و اجازه نمیدی من بشورمش در ضمن به جای دمپایی کفش من بیچاره رو پوشیده بودی بعد که ازت خواستم دمپایی خودت رو بپوشی تا کفش منو بیرون بیاری تا از خیس شدن در امون بمونه یک لحظه غافل شدم دیدم کفش من بیچاره رو دست گرفتی و باشیلنگ آبی داری آب می کنی تو کفشم                      دادم از دستت در اومد و گفتم ماااااااااامان متعجب نگاهم کردی ...
11 خرداد 1391

جان

این روزا وقتی من یا بابایی یا هرکس دیگه ای صدات می زنه آبتین میگی  جان  قربونت برم گلم که اینقدر مقلد خوبی هستی و حرفهای دیگران رو اینقدر زود اجرا میکنی فدددددددددددددداااااااااااااااااات پسر باهوشم                                       ...
8 خرداد 1391

نیمه ی شب

دیشب ساعت ٣ وقتی از درس خوندن خسته شدم یه سر زدم به وبلاگت تا آپدیتش کنم  در حال تایپ بودم که دیدم بلند شدی اومدی پیشم و گفتی بیا باخابیم (بخوابیم) تصمیم گرفتم حالا که بیدارشدی پم پرست رو عوض کنم هر کار میکردم راضی نمی شدی به کمر بخوابی داشتم  التماست می کردم که یه دفعه گفتی شَ کُ لالا بِکُنم  هی شِدا میدی
7 خرداد 1391